اصن یه وضیه !

تو این کشور همه پروژه ها نیمـه تموم مونده به جز یکی ؛
آسفـالت کردنِ دَهـَن ملّت ..




دنیای کودکی

بهانه میگیرم ... دلم به دنیای کودکی هایم میرود

به پاره کردن کتاب های درسی دقیقا بعد از آخرین امتحان خرداد

به تابستان هایی که صبحش جای مدرسه با کارتون پر میشد

تلویزیون هایی که عین اتاق خواب ، برای باز کردن درش باید از مادر اجازه میگرفتی

آه که چه دنیایی بود .... وقتی هر کارتون را آنقدر باور میکردی که با شخصیت هایش

چنان هم دردی می کردی که به خواب هایت هم سرایت میکرد

دور دنیا در هشتاد روز ، میچرخیدی و به ساعت بزرگ لندن فکر میکردی

و انتهای هر قسمت دلهره داشتی نکند سر ِ هشتاد روز نرسد و شرط را ببازد

دنیایم بوی جنگل میگرفت در کوهستان آلپ

در چشم های آنت که هیچ وقت به روی دنی نیاورد مادر به خاطر تولد تو مرد

یا لوسیَن که هیچوقت خودش را برای فلج شدن دنی نبخشید

دلم گمشدن که میخواست به خانواده ی دکتر ارنست فکر میکردم

به قایقی که تمام دنیایشان بود ... که اگر ساخته می شد ... که اگر ............

هوا بارانی که میشد پرین یادم می آمد

و یک کالسکه ... که پیرمردی در آن نشسته است ....

پاریکال ، تنها رفیقش بود که از راز هایش خبر داشت

و سگش " بارون " که پای یک چشمش سیاه بود ، انگار با تمام دنیا دعوا دارد

دیوانه ی مِمُل بودم با آن موهای خاکستری که روی زمین میکشید

آقای جهانگرد که فقط دو تا چشم بود اما همه چیز را میدانست ...

و دختری که تنها میدانستم مهربان صدایش میکنند ... با چشم های آبی ِ پر از غم


پنچشنبه های غروب ، روز خوش شانسی های لوک بود

مردی که سایه ی خودش را هم با تیر میزد

و یک احمق دوست داشتنی به اسم بوشوگ

که همیشه راه خانه را گم میکرد اما به موقع میرسید

تا گند هایش به داد ِ خنده های ما برسد

جمعه اما حکایت دیگری داشت

از دست های پر توان کاراگاه گجت تا " مادر خانومی " گفتن های زی زی گولو

که اسمش به عنوان طولانی ترین اسم از کتاب گینس جا مانده بود

ساعت 2 که میشد ،

اخبار که شرش را از سر کودکی هایمان کم میکرد دنیا دوباره به کاممان بود

جنون میگرفتم با آن شرلی ، دختری با موهای قرمز که طاقچه ی وسیع پنجره اتاقش

نیمه شب ها تختخوابش میشد ،

از بس که قبل خواب به دور دست نگاه میکرد و خیال میبافید

فوتبالیست ها با تمام دروغ های که به خوردمان میداد

اما باور کردنش را ترجیح میدادیم

شاید یواشکی هم آرزو میکردیم کاش دنیا اینگونه بود

دو قلو ها که هیچ جوره دو قلو به چشم نمی آمدند حتی با حقه های دوبله

و دست هایی که میگرفتند و معجزه میکردند

از تمام اینها بگذریم


جودی ابت ، با آن پدر لنگ درازش

دیوانــــــــــه ای که از در و دیوار ِ هر چیز که ارزش کشف کردن داشت بالا میرفت

بی آنکه برایش مهم باشد دیگران چه فکری میکنند

نامه هایی که مینوشت و ما بلند بلند میخواندیم ...

سایه هایی که میکشید و ما بلند بلند میدیدیم

گریه هایی که پنهانی بود و ما بلند بلند میکردیم

چه دنـــــــــــــیایی بود ......................

این روز ها دلم الفی اتکینز می خواهد

پسری با چند تار موی سیخ بر کله ی گردش

که وقتی پدر سر ِ کار میرفت

روی صندلی می ایستاد و بلند داد میزد :


مــــــــــــن از هیچ چی نمی ترسم


نه از تنهایی .... نه از تاریکی ......................


از هر که پرسیدم او را به یاد نیاورد ...




کاش دنیا همان میماند.............


حالا لی لی پوت دیگر یک سرزمین کارتونی نیست

وقتی اطرافمان پر از چشم هاییست که ترجیح میدهند

یک نگاه بلند را انکار کنند وقتی ارتفاع خودشان پایین است ..................

این روز ها افسانه سه برادر تنها افسانه است .... لاغر ها به چاق ها میخندند

و دستگاه پروفسور بالتازار هم از کاری برایشان از دستش بر نمی آید ....

رابین هود ها از عمق شِر وود به کافه های انقلاب روی آورده اند

هیچ میتی کمانی آنقدر بزرگ نیست که هرج و مرج اجتماع از آن حساب ببرد

و دستمال قدرت داداش کایکو تنها پرچم سفیدی شده که صلح می خواهد

و دنیای کودکان اطرافمان آنقدر مدرن شده که می فهمند


حتی اگر تمام شب را برای دختری به نام نِل دعا کنند ،

هیچگاه مادرش را پیدا نخواهد کرد




هومن شریفی




روز جهانی کودک بر کی مبارک باد؟

 

 

 

بچه های تی تیش مامانی پولدارها که باید دنبالش بدوند تا کمی غذا بخورد
یا این پسرک که باید برای سیر کردنش شکمش تو اشغال ها بگرده
اصلا او میدونه ..مبارک یعنی چه ؟ این عکس تلنگری است به من .
.تو وهمه انها که درد را حس میکنند درد جهل ...نداری ...وظلم






عکس !

بدون شرح !






شعر

 
این روز ها آنقدر با خودم مشکل دارم که

پشت سر خودم حرف میزنم

یکی به دو میکنم / با آینه
...
لباس هایم را به دو رنگی متهم میکنم

و هر صبح / بهم میزنم حال دنیا را

در فنجان های قهوه ندیده

بی آنکه نگران این باشم که فال ِ آدمهایش از هم سر در بیاورد

دنیای هر جایی ِ من / دامنش را هم بالا بگیرد چیز جدیدی برای نشان دادن ندارد

نفس کشیدن در گیر و دار اکسیژن های بی سرو پا

که در ادکلن های اطرافیانم سرک کشیده اند

زندگی دسته جمعی با تفکر های تک سلولی که در بستر ِ سنت / تکثیر می شوند

خواب آلودگی درمیان هجوم میله ای که به دست ها آویزان شده در مترو

تکرار .... رار ... ار ....

تکراری ام

صبح به صبح / حتی میان شیر ِ آبی که از حفظ صورتم را میشورد یا

کرواتی را که با تیتر روزنامه صبح هماهنگ میکنم

تا گرفتگی ام به چشم نیاید

اما .... هه

گرفته ام

گرفته ام / خودم را از دلی گرفته تر

جا مانده ام در چروک پیشانی ام / از مدرنیته ی برخورد های برنزه

از سایه روشن یک نسل / که در تاریکی های من سوسو هم نمی زند

میدانم ... تو هم آن دور ِ دور / شبیه من بی کسی میکنی

بی آنکه نگاه کرده باشی / که چقدر شبیه تو ام

از آن دور / گوشت را نزدیک بیاور:

میدانی ؟ بین خودمان / حتی از هفت فرسخ فاصله / بماند

برای ما از خدای روز های کودکی

اکنون زندانبانی مانده، که آنقدر حرفه ایست

که هیچ کدام از زندانی ها به وجود زندانی دیگر شک نمی کنند



عکس از لیلی درطلوعی




هومن شریفی










دانش آموز زرنگ !

معلم:
هرکی سوال بعدی منو جواب بده میتونه بره خونه.

شاگرد کیفشو از پنجره میندازه بیرون...

معلم با عصبانیت:
کی اون کیفو انداخت بیرون؟

من بودم آقا..خداحافظ...






گزارش تخلف
بعدی