شعر
این روز ها آنقدر با خودم مشکل دارم که
پشت سر خودم حرف میزنم
یکی به دو میکنم / با آینه
...
لباس هایم را به دو رنگی متهم میکنم
و هر صبح / بهم میزنم حال دنیا را
در فنجان های قهوه ندیده
بی آنکه نگران این باشم که فال ِ آدمهایش از هم سر در بیاورد
دنیای هر جایی ِ من / دامنش را هم بالا بگیرد چیز جدیدی برای نشان دادن ندارد
نفس کشیدن در گیر و دار اکسیژن های بی سرو پا
که در ادکلن های اطرافیانم سرک کشیده اند
زندگی دسته جمعی با تفکر های تک سلولی که در بستر ِ سنت / تکثیر می شوند
خواب آلودگی درمیان هجوم میله ای که به دست ها آویزان شده در مترو
تکرار .... رار ... ار ....
تکراری ام
صبح به صبح / حتی میان شیر ِ آبی که از حفظ صورتم را میشورد یا
کرواتی را که با تیتر روزنامه صبح هماهنگ میکنم
تا گرفتگی ام به چشم نیاید
اما .... هه
گرفته ام
گرفته ام / خودم را از دلی گرفته تر
جا مانده ام در چروک پیشانی ام / از مدرنیته ی برخورد های برنزه
از سایه روشن یک نسل / که در تاریکی های من سوسو هم نمی زند
میدانم ... تو هم آن دور ِ دور / شبیه من بی کسی میکنی
بی آنکه نگاه کرده باشی / که چقدر شبیه تو ام
از آن دور / گوشت را نزدیک بیاور:
میدانی ؟ بین خودمان / حتی از هفت فرسخ فاصله / بماند
برای ما از خدای روز های کودکی
اکنون زندانبانی مانده، که آنقدر حرفه ایست
که هیچ کدام از زندانی ها به وجود زندانی دیگر شک نمی کنند
عکس از لیلی درطلوعی
هومن شریفی
پشت سر خودم حرف میزنم
یکی به دو میکنم / با آینه
...
لباس هایم را به دو رنگی متهم میکنم
و هر صبح / بهم میزنم حال دنیا را
در فنجان های قهوه ندیده
بی آنکه نگران این باشم که فال ِ آدمهایش از هم سر در بیاورد
دنیای هر جایی ِ من / دامنش را هم بالا بگیرد چیز جدیدی برای نشان دادن ندارد
نفس کشیدن در گیر و دار اکسیژن های بی سرو پا
که در ادکلن های اطرافیانم سرک کشیده اند
زندگی دسته جمعی با تفکر های تک سلولی که در بستر ِ سنت / تکثیر می شوند
خواب آلودگی درمیان هجوم میله ای که به دست ها آویزان شده در مترو
تکرار .... رار ... ار ....
تکراری ام
صبح به صبح / حتی میان شیر ِ آبی که از حفظ صورتم را میشورد یا
کرواتی را که با تیتر روزنامه صبح هماهنگ میکنم
تا گرفتگی ام به چشم نیاید
اما .... هه
گرفته ام
گرفته ام / خودم را از دلی گرفته تر
جا مانده ام در چروک پیشانی ام / از مدرنیته ی برخورد های برنزه
از سایه روشن یک نسل / که در تاریکی های من سوسو هم نمی زند
میدانم ... تو هم آن دور ِ دور / شبیه من بی کسی میکنی
بی آنکه نگاه کرده باشی / که چقدر شبیه تو ام
از آن دور / گوشت را نزدیک بیاور:
میدانی ؟ بین خودمان / حتی از هفت فرسخ فاصله / بماند
برای ما از خدای روز های کودکی
اکنون زندانبانی مانده، که آنقدر حرفه ایست
که هیچ کدام از زندانی ها به وجود زندانی دیگر شک نمی کنند
عکس از لیلی درطلوعی
هومن شریفی