آزادی ؟ حرف قشنگیه !

 

  برای کسانی که مفهوم آزادی را نمیدانند و میگن ایران آزاد ترین کشور دنیاست....

ایران آزاد

آزادی یعنی پوشش ملی..

آزادی یعنی این حق رو نداشته باشی که توی خونه خودت هر جور خواستی لباس بپوشی چون ممکنه بعضی حیوونا تحریک بشن و بهت تجاوز کنن...!

آزادی یعنی توی دانشگاه سوال و اظهار نظر در مورد بعضی مسائل رو ممنوعه چون کمترین مجازاتش تعلیقه...

آزادی یعنی هر چی آقا بگه...!!!

آزادی یعنی شعار مرگ بر موسوی و کروبی و خاتمی در خیابان ها و مجلس و پذیرایی با باتوم و گاز اشک آور و ... از هرکی که مرگ بر دیکتاتور میگه...!

آزادی یعنی پر شدن زندان ها از افراد سیاسی...

آزادی یعنی حضور یک حزب در انتخابات اون هم اصولگرا...!

آزادی یعنی فیلترینگ سایت ها و وبلاگ ها...

آزادی یعنی اینترنت ملی...

آزادی یعنی تفکیک جنسیتی دانشگاه ها..

آزادی یعنی سرکوب خرید شب عید..

آزادی یعنی پارازیت انداختن روی شبکه های ماهواره ای..

آزادی یعنی جمع کردن دایره زنگی ...

آزادی یعنی وقتی با همسرت تو خیابونی شناسنامه همرات باشه که خدایی نکرده با ون نبرنت...!

آزادی یعنی سوال های از پیش طرح شده در جلسه ها و نشست ها...!

آزادی یعنی زندانیان بدون وکیل...

آزادی یعنی تخته کردن روزنامه ها و ...

آزادی یعنی ندادن مجوز به کتاب ها و فیلم ها...

آزادی یعنی تجاوز در زندان ها...

آزادی یعنی گفتن اراجیف در نشست ها و مناظره ها و ...

آزادی یعنی . . . . .. . . .






چكيده اي از دفترچه خاطرات احمد جنتي

[يك مليون سال قبل از بينگ بنگ-بهشت رضوان-خاطرات خلقت]:

امروز با خدا سر اينكه كي زودتر به وجود آمده كل‌ انداختم.قرار شد تاس بيندازيم،به او گفتم اگر من بردم يعني من زودتر از تو بوده‌ام و بايد به افتخار نام من، اسم بهشت را از رضوان به جنت تغيير بدهيم….{گويا امروز روز شانس من است}!

[ده هزار سال قبل از ميلاد]:

اين نوح هم انصافاً موجود جالبيست. تمام معجزات و شعبده‌بازي‌هايش را به كار بست تا پوز مرا به خاك بمالد و بيشتر عمر كند اما ديد شانسي در مقابل من ندارد.في‌الواقع به اين خاطر مشغول ساخت كشتي شد تا مرا غرق كند! نوح مرا سوار كشتي نكرد،اما يك مشت سوسك و پشه و شپش را سوار كرد،بيني و بينكم،پيامبره داريم؟ پس از چند روز كه كشتي سالم نشست وقتي با مريدانش مرا زنده ديد جملگي نعره‌اي بزدند و به بيابان اندر شدند! اي كاش حداقل مي‌فهميدم هدفش از نجات نسل سوسك چه بوده!

[عصر يخبندان-پنج‌هزار سال قبل از ميلاد-وداع با آخرين ماموت]:

آخرين بازمانده‌ي ماموت‌ها هم‌اكنون در بالين من دارد ريق رحمت را سر مي‌كشد،يك نيشگون از من مي‌گيرد و مي‌گويد:{جنتي،آخرش ما منقرض شديم و تو نمردي.اين را گفت و جان به جان آفرين تسليم كرد!}

[سه‌هزار سال قبل از ميلاد-قرباني شدن اسماعيل]:

دفعه‌ي قبل كه ابراهيم را به آتش انداختند،معجزه‌اش عمل نكرد و دچار سوختگي نود درصد شد! امروز هم چاقو را كه به گردن اسماعيل كشيد،در حالي كه خون فواره مي‌زد گفت:{ اِ قرار نبود اينجوري شه!}

[هزار و پانصد سال قبل از ميلاد-دربار فرعون آمن‌هوتب]:

ديروز صبح كه چشمم به زليخا اُفتاد ديدم چه جيگري شده. گفتم جووون،عروس ننه‌م ميشي؟ گفت نه فسيل‌جان، قراره عروس ننه‌ي يوسف شم! گفتم مال ما خار داره؟ و اينطور بود كه اولين متلك تاريخ ساخته شد.امروز يوسف در حالي كه از شيطوني‌هاي زليخا مستاصل شده بود،به ديدار من آمد و چاره خواست.من هم لارجرباكس را به او پيشنهاد كردم…! جريان پارگي پشت پيراهن يوسف هم از اين قرار بود كه يك روز لوط به ديدار يوسف آمد تا از گناهان اُمتش گلايه كند و چاره‌اي بلطبد كه چشمش به زيبايي يوسف مي‌اُفتد و يوسف پا به فرار مي‌گذارد و فوق ما وقعها…

[چهل سال پس از ميلاد-خوشمزگي‌ها]:

من همچين هم آدم عبوسي نيستم.و براي خودم يك‌پا گوله‌ي نمكم.امروز در جواب عيسي كه گفت:عموجنتي من چجوري به دنيا اومدم؟ پاسخ دادم به روش گرده‌افشاني =)) ، خاطر حواريون منبسط شد!

[ششصد سال پس از ميلاد-نامه‌ي محمد به خسروپرويز]:

خسرو پرويز گفت اي محمد نمي‌خواهد شق‌القمر كني،فقط سه بار بگو «پژو چهار صد و پنج»، ما ايمان مي‌آوريم






حیوانات :))

ما حیوانات را خیلی‌ دوست داریم.بابایمان هم همینطور

ما هر روز در مورد حیوانات حرف می‌زنیم.بابایمان هم همینطور

بابایمان همیشه وقتی ‌با ما حرف می‌زند از حیوانات هم یاد می‌کند.

مثلا امروز بابایمان دوبار به ما گفت؛ توله سگ مگه تو مشق نداری که نشستی پای تلوزیون؟

و هر وقت ما پول میخواهیم می گوید؛ کره خر مگه من نشستم سر گنج؟

چند روز پیش وقتی‌ ما با مامانمان و بابایمان رفتیم خونه عمه زهرا اینا یک تاکسی داشت می زد به پیکان بابایمان.

بابایمان هم که آن روی سگش آمده بود بالا به آقاهه گفت؛

مگه کوری گوساله؟ آقاهه هم گفت؛ کور باباته یابو، پیاده می‌شم همچین می‌زنمت که به خر بگی‌ زن دایی،

بابایمان هم گفت:برو بینیم بابا جوجه و عین قرقی پرید پایین ولی‌ آقاهه از بابایمان خیلی ‌گنده تر بود و بابایمان را مثل سگ کتک زد.

بعدش مامانمان به بابایمان گفت؛ مگه کرم داری آخه خرس گنده؟ مجبوری عین خروس جنگی بپری به مردم؟

ما تلوزیون را هم که خیلی‌ حیوان نشان می‌دهد دوست می‌داریم،

البته علی‌آقا شوهر خاله مان می‌گوید که تلوزیون فقط شده راز بقا، قدیما که همش گربه و کوسه نشون می‌داد،

حالا هم که یا اون مارمولک‌ها رونشون می ده یا این بوزینه رو که عین اسب واسه ملت خالی‌می‌بنده

ما فکر می‌کنیم که منظور علی‌ آقا کارتون پینوکیو باشه چون هم توش گربه نره داشت هم کوسه هم پینوکیو که دروغ می گفت

فامیل های ما هم خیلی‌ حیوانات را دوست دارند، پارسال در عروسی‌ منوچهر پسر خاله مان که رفت قاطی‌ مرغ ها،

شوهر خاله مان دو تا گوسفند آورد که ما با آن ها خیلی‌ بازی کردیم ولی‌ بعدش شوهر خاله مان همان وسط سرشان را برید!

ما اولش خیلی‌ ترسیدیم ولی‌ بابایمان گفت چند تا عروسی‌ برویم عادت می‌کنیم،

البته گوسفندها هم چیزی نگفتند و گذاشتند شوهر خاله‌مان سرشان را ببرد، حتما دردشان نیامد
ما
نفهمیدیم چطور دردشان نیامده چون یکبار در کامپیوتر داداشمان یک فیلم دیدیم که دوتا آقا که هی‌ می گفتند الله اکبر

سر یک آقا رو که نمی‌گفت الله اکبر بریدند و اون آقاهه خیلی‌ دردش اومد. و ما تصمیم گرفتیم که همیشه بگیم الله اکبر که یک وقت کسی‌ سرما را نبرد

ما نتیجه می گیریم که خیلی‌ خوب شد که ما در ایران به دنیا آمدیم تا بتوانیم هر روز از اسم حیوانات که نعمت خداوند هستند

استفاده کنیم وآنها را در تلوزیون ببینیم در موردشان حرف بزنیم و عکس‌های آن ها را به دیوار بچسبانیم و به آن ها مهرورزی کنیم

.و نمی دانیم اگر در ایران به دنیا نیامده بودیم چه غلطی باید می‌کردیم






سبز است دوباره - هیلا صدیقی

از خاکم و هم خاک من از جان و تنم نیست
انگار که این قوم غضب، هموطنم نیست

اینجا قلم و حرمت و قانون شکستند
با پرچم بی رنگ بر این خانه نشستند

پا از قدم مردم این شهر گرفتند
رای و نفس و حق همه با قهر گرفتند

شعری که سرودیم به صد حیله ستاندند
با ساز دروغی همه جا بر همه خواندند

با دست تبر سینه این باغ دریدند
مرغان امید از سر هر شاخه پریدند

بردند از این خاک مصیبت زده نعمت
این خاک کهن بوم سراسر غم و محنت

از هیبت تاریخیش آوار به جا ماند
یک باغ پر از آفت و بیمار به جاماند

از طایفه رستم و سهراب و سیاوش
هیهات که صد مرد عزادار به جا ماند

از مملکت فلسفه و شعر و شریعت
جهل و غضب و غفلت و انکار به جا ماند

دادیم شعار وطنی و نشینیدند
آواز هر آزاده که بر دار به جا ماند

دیروز تفنگی به هر آینه سپردند
صد ها گل نشکفته سر حادثه بردند

خمپاره و خون بود و شب و درد مداوم
با لاله و یاس و صنم و سرو مقاوم

آن دسته که ماندند از آن قافله ها دور
فرداش از این معرکه بردند غنایم

امروز تفنگ پدری را در خانه
بر سینه فرزند گرفتند نشانه

از خون جگر سرخ شد اینجا رخ مادر
تب کرد زمین از سر غیرت که سراسر

فرسود هوای وطن از بوی خیانت
از زهر دروغ و طمع و زور و اهانت

این قوم نکردند به ناموس برادر
امروز نگاهی که به چشمان امانت

غافل که تبر خانه ای جز بیشه ندارد
از جنس درخت است ولی ریشه ندارد

هر چند که باغ از غم پاییز تکیده
از خون جوانان وطن لاله دمیده

صد گل به چمن در قدم باد بهاران
میروید و صد بوسه دهد بر لب باران

ققنوس به پاخیزد و باجان هزاره
پر میکشد از این قفس خون و شراره

با برف زمین آب شود ظلم و قساوت
فرداش ببینند که سبز است دوباره






مادر . . .

بهزیستی نوشته بود:
شیر مادر، مهر مادر، جانشین ندارد
شیر مادر نخورده، مهر مادر پرداخت شد
پدر یک گاو خرید
و من بزرگ شدم
اما هیچ کس حقیقت مرا نشناخت
جز معلم عزیز ریاضی ام
که همیشه میگفت:
گوساله ، بتمرگ
..




بازم ورژن جدید ف - ی - ل - ت - ر شکن ! :))

اینم ورژن جدید فیلتر شکن ULTRA Surf  که خدایی خیلی خوب کار میکنه !

دانلود






همیشه دير می فهميم !

وقتی چیزی در حال تمام شدن باشد :
يک لحظه آفتاب در هوای سرد غنيمت می شود .
خدا در مواقع سختيها تنها پناه می شود .
يک قطره نور در دريای تاريکی همه ی دنيا می شود .
...يک عزيز وقتی که از دست رفت همه کس می شود .
پاييز وقتی که تمام شد ٬ به نظر قشنگ و قشنگ تر می شود ...
امروز تمام چيزها و آدم های اطرافمان را خوب نگاه کنیم .
زندگی خيلی طولانی نيست ...





جای خوب !!!

چه جای خوبیست !
فقط گاهی کودکی زیر دست پدر و مادرش جان میدهد ...
پهلوانی با خنجری در گردن ...
زنی با مشت در پهلو ...
و پیرمردی از گرسنگی....
......اینجا هیچ کس به مرگ طبیعی نمی میرد ...!!!
...همه ذوق مرگ میشوند






نمی ترسم ولی می ترسم !

من از عقرب نمي ترسم ولي از «نيش» مي ترسم
ندارم شكوه از بيگانگان ، از خويش مي ترسم
ندارم وحشتي از يوز و ببر و حمله ی شيران
از آن گرگي كه مي پوشد لباس «ميش» مي ترسم.
مرا با خانقاه و خرقه و درويش كاري نيست
ولي از آن مسلمانان «نادرويش» مي ترسم






ماه رمضان

یه روزایی بود ... ماه رمضون که نزدیک می شد بوی خوش آش رشته نذری کوچه رو پر می کرد.
همه جا پر می شد از بوی زولبیا بامیه ، بوی حلوا ، بوی خرمایی که لاش گردو گذاشتی ... بوی چایی های خوش طعم ...
بوی ربنای شجریان ...
اونایی هم که اعتقادی نداشتن ... ماه رمضون براشون قشنگ بود ..
یه روزی بود که به اعتقادات هم احترام می ذاشتیم
روزایی بود که همه خوشحال بودن ... خوشحال بودن ازینکه کنار همن
ماه رمضون امسال اما ...
بوی هاله و هدی میده ... بوی نا برادری ... بوی شمشیر های از رو بسته شده
ماه رمضون امسال ... مثل هر سال نیست
همین ...
دلم خیلی گرفته .. دلتنگم





گزارش تخلف
بعدی