چكيده اي از دفترچه خاطرات احمد جنتي
[يك مليون سال قبل از بينگ بنگ-بهشت رضوان-خاطرات خلقت]:
امروز با خدا سر اينكه كي زودتر به وجود آمده كل انداختم.قرار شد تاس بيندازيم،به او گفتم اگر من بردم يعني من زودتر از تو بودهام و بايد به افتخار نام من، اسم بهشت را از رضوان به جنت تغيير بدهيم….{گويا امروز روز شانس من است}!
[ده هزار سال قبل از ميلاد]:
اين نوح هم انصافاً موجود جالبيست. تمام معجزات و شعبدهبازيهايش را به كار بست تا پوز مرا به خاك بمالد و بيشتر عمر كند اما ديد شانسي در مقابل من ندارد.فيالواقع به اين خاطر مشغول ساخت كشتي شد تا مرا غرق كند! نوح مرا سوار كشتي نكرد،اما يك مشت سوسك و پشه و شپش را سوار كرد،بيني و بينكم،پيامبره داريم؟ پس از چند روز كه كشتي سالم نشست وقتي با مريدانش مرا زنده ديد جملگي نعرهاي بزدند و به بيابان اندر شدند! اي كاش حداقل ميفهميدم هدفش از نجات نسل سوسك چه بوده!
[عصر يخبندان-پنجهزار سال قبل از ميلاد-وداع با آخرين ماموت]:
آخرين بازماندهي ماموتها هماكنون در بالين من دارد ريق رحمت را سر ميكشد،يك نيشگون از من ميگيرد و ميگويد:{جنتي،آخرش ما منقرض شديم و تو نمردي.اين را گفت و جان به جان آفرين تسليم كرد!}
[سههزار سال قبل از ميلاد-قرباني شدن اسماعيل]:
دفعهي قبل كه ابراهيم را به آتش انداختند،معجزهاش عمل نكرد و دچار سوختگي نود درصد شد! امروز هم چاقو را كه به گردن اسماعيل كشيد،در حالي كه خون فواره ميزد گفت:{ اِ قرار نبود اينجوري شه!}
[هزار و پانصد سال قبل از ميلاد-دربار فرعون آمنهوتب]:
ديروز صبح كه چشمم به زليخا اُفتاد ديدم چه جيگري شده. گفتم جووون،عروس ننهم ميشي؟ گفت نه فسيلجان، قراره عروس ننهي يوسف شم! گفتم مال ما خار داره؟ و اينطور بود كه اولين متلك تاريخ ساخته شد.امروز يوسف در حالي كه از شيطونيهاي زليخا مستاصل شده بود،به ديدار من آمد و چاره خواست.من هم لارجرباكس را به او پيشنهاد كردم…! جريان پارگي پشت پيراهن يوسف هم از اين قرار بود كه يك روز لوط به ديدار يوسف آمد تا از گناهان اُمتش گلايه كند و چارهاي بلطبد كه چشمش به زيبايي يوسف مياُفتد و يوسف پا به فرار ميگذارد و فوق ما وقعها…
[چهل سال پس از ميلاد-خوشمزگيها]:
من همچين هم آدم عبوسي نيستم.و براي خودم يكپا گولهي نمكم.امروز در جواب عيسي كه گفت:عموجنتي من چجوري به دنيا اومدم؟ پاسخ دادم به روش گردهافشاني =)) ، خاطر حواريون منبسط شد!
[ششصد سال پس از ميلاد-نامهي محمد به خسروپرويز]:
خسرو پرويز گفت اي محمد نميخواهد شقالقمر كني،فقط سه بار بگو «پژو چهار صد و پنج»، ما ايمان ميآوريم